«از باغ سپهسالار که رد بشی، به ظهیرالسلام مرکز چاپ و کاغذ میرسی. دست راستت رو بگیر و برو بالا، مشامت که پر شد از بوی کاغذ و جوهر و چسب و چشمات یه پنج تا چاپخونه بیسروصدا رو دید، میرسی به استاد. سلامم رو بهش برسون »
اینها را کتابفروش قدیمی خیابان قائم مقام، وقتی در فکر نوشتن پست وبلاگ جوهر، برای روز ملی چاپ بودم، به من گفت.
ترجیح دادم پیش از رفتن و گوشدادن به حرفهای یکی از چاپچیهای قدیمی تهران، از سرگذشت صنعت چاپ بیشتر بدانم.
هر چقدر بیشتر جستوجو میکردم، کمتر میفهمیدم! یک ترس عجیب از تاریخ و لحظاتی که با چاپ زندگی کردیم، اما خودمان هم نفهمیدیم، من را فرا گرفت. ما بلدیم بخوانیم و استناد به فلان کتاب و تصویر و نقشه و… کنیم؛ چون هنر و صنعت چاپ بوده و با مرارت بسیار، روزهای پرفراز و نشیبی را گذرانده است.
نمیدانم دلمان برای بوی کاغذها دیگر تنگ نمیشود یا نگران ازبینرفتن محیطزیست هستیم. اما هرچه هست، ایمان دارم که صنعت چاپ، صنعت مقدسی از جنس دانایی است.
صنعتی که با تأسیس چاپخانۀ سربی در تبریز و تحت حمایت عباس میرزا نایب السلطنه در کشاکش جنگ ایران و روس، توسط آقا زینالعابدین تبریزی در ایران جان گرفت و رسالۀ فتحنامه، اثر میرزا ابوالقاسم قائممقامِ فراهانی، تفصیلی از جنگهای ایران و روس را در ذیحجه ۱۲۳۴ در ایران چاپ و منتشر کرد.
رفتن به لابهلای اینهمه برگ از خاطرات صنعت چاپ که در آن هزار و یک حس شادی و مصبیت، درد و بهبودی، لذت و آزار هست، کار دشواری است.
چه در آن زمان که کوتهنظران، چاپخانۀ سربی و حروف آن را علامت کفر میدانستند و در هر فرصتی به چاپخانهها حمله میکردند که کسروی مینویسد: «مستبدین حروف سربی چاپخانۀ امید ترقی را ذوب کرده و بهصورت گلوله درآورده و به روی این ملت بیچاره انداختند» و چه در زمان اشتیاق مردم برای خواندن کتاب و روزنامه و رونق و تقویت صنعت چاپ.
ما امروز در میان تنوع عجیبی از انواع تکنیک چاپ و رنگ، دستگاههای پیشرفتۀ چاپ، طرحهای بستهبندی، انواع کاغذ چاپ وَ وَ وَ زندگی میکنیم؛ اما اگر برحسب اتفاق و از سرِ نیاز بهدنبال چاپ کارت ویزیت، چاپ ست اداری یا چاپ بروشور تبلیغاتی باشیم، فقط بهدنبال جایی هستیم که با چاپ ارزان در گوگل سرچ شود. یا اگر به هر مناسبتی در جستوجوی چاپ بنر و تابلو هستیم، صرفاً ساعت تحویل را متوجه میشویم؛ چراکه دنیای چاپ و طراحی بسیار ظریف و عمیق است و درک آن سخت است.
از سپهسالار رد شدم و در هوای ظهیرالسلام قدم زدم. از کنار مغازههایی با ویترینهای جذاب هدایای تبلیغاتی گذشتم. یکی در میان تابلوهای چاپ ارزان، چاپ دو ساعته، طراحی کارت ویزیت ارزان، چاپ ست اداری فوری را میدیدم.
از مقابل یکی دو چاپخانه و انبار کاغذ و مقوا که رد شدم، بوی چسب و کاغذ با جوهر و سالونت دستگاه چاپ، من را به یاد حرفهای کتابفروش نزدیک جوهر انداخت.
صدای سرفههایش را در انبوهی از کاغذ و مقوای باطله و سکوت تلخ دستگاه چاپ قدیمی شنیدم. گوشهای از میز چوبی منبتکاریشده، نظرم را به خود جلب کرد. جلوتر که رفتم، استاد را غرق در خواندن شاهنامه دیدم. گفتم: سلام. سرش را بلند کرد، از بالای عینکش نگاهی کرد و با لبخندی شیرین و ته لهجۀ آذری گفت: «علیک سلام، خوش آمدید!»
نمی دانم از لذت همنشینی با پیرمرد روزهای سخت برایتان بگویم یا از شوق نگاهش وقتی برایم از خاطرات روزهای رونق چاپخانهاش حرف میزد. روزهایی که کارگران سهشیفته کار میکردند و آخر وقتشان با نوشیدن چای و نقالی حاجعلی میگذشته است.
وقتی داستان آتشسوزی چایخانۀ قدیمیاش و مهاجرتش از تبریز به تهران را تعریف کرد، چشمانش پر از اشک شد. به دستانش نگاه میکنم و دایرۀ لغاتش مرا بهوجد میآورد. از او میخواهم خاطرات شیرینش را دستچین کند، شاید بتوانم در روز ملی چاپ، کام خوانندگان جوهر را کمی شیرین کنم.
لبخند میزند و نگاه عمیقی به کتابهای روی طاقچه میاندازد و میگوید: بنویس
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون دردلریمیز قوْی دیّکلسین، داغ اوْلسون
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد